|
يوشا
الهه مشتاق
مادر سنگين و محتاط از سه پله پايين ميآمد، با يك دستش ديوار سرد را نرم لمس ميكرد، با دست ديگرش سنگيني تنش را روي عصا ميانداخت، روي آخرين پله ميگفت: «يوشا!» يوشا قد كوتاه و عينكي، در سي و پنج سالگي هنوز به پسربچهها ميمانست. هميشه ميخنديد و وقتهايي كه در خانه بود مثل پروانه دور مادر ميچرخيد. «ماما ميخواي فيلم بذارم؟» موهاي پيرزن يكدست سفيد نقرهاي شده بود. چشمهاي قشنگي داشت كه پيري زشتش نكرده بود و پوستش با تمام چروكهايي كه برداشته بود هنوز سفيد و زيبا بود. بوي برف ميداد. از روسيه آمده بود. با شوهرش اينجا ازدواج كرده بود و اين خانه را خريده بودند. تمام ساختمان را . اما حالا فقط اين سالن سرد و تاريك براي او و يوشا مانده بود. قبلاً سينما- تأتر يوركاچوك بود اما بعد انقلاب شده بود و سالن سينما- تأتر تعطيل شد و شوهرش مرد. اجازه گرفتند و او را در گورستان مسيحي به خاك سپردند و روي سنگ ايستاده بربالاي گورش صليب بزرگ حكاكي كردند و زيرش يك شعر روسي نوشتند كه از كوچ پرندها ميگفت. يوشا آن وقت پانزده ساله بود. «ميخواي چه فيلمي برات بذارم؟ سگ ولگرد خوبه؟» تو محله همه را ميشناختند و همه هم آنها را. از قديميهاي محله بودند. مردم ميگفتند ماما يوشا اما يوشا را يويو صدا ميكردند. ميگفتند عقلش پاره سنگ برميدارد. چون به نسبت سن و سالش بسيار كوتاه قد و ريزه بود، چون كلمات را درست ادا نميكرد، چون هميشه سربه زيرداشت و هيچوقت راست در چشم كسي نگاه نميكرد. در خانه با هم روسي حرف ميزدند. يوشا مثل بلبل حرف ميزد و مثل پروانه دور مادرش ميچرخيد. وقتي پدرش مرد او خوب يادگرفته بود چطور آپارات را كار بياندازد. «ماماي خوشگلم ميخواي رگبارو بذارم؟ خيلي وقته رگبارو نديديم...» وقتي انقلاب شد و شوهر مرد، ماما يوشا خيلي تلاش كرد تا اين سالن را نگهدارد. با يوشا پردة سفيد فيلم را پايين كشيدند. روي صحنه كه به وسيلة سه پله از سالن جدا ميشد كمد چوبي، اجاق خوراكپزي و ظروف آشپزي چيدند كه آنجا شد آشپزخانه. تمام صندليهاي سالن را جمع كردند و به دورهگرد محل فروختند به جز همين چهار صندلي. پوستر تبليغات فيلمها را از ديوارها كندند. سالن لخت و تاريك و نمور باقيماند. پرده مخمل قرمز را كه بين صحنه و سالن كشيده ميشد پايين آوردند و تا كردند و گوشه ديوار به جاي مخده گذاشتند. روي موكت سرد كف سالن يكي دو تا قالي و قاليچه انداختند تا شكل اتاق به خودش بگيرد. از اسباب و اثاثيهشان هرچه لازم بود از اتاقهاي بالا آوردند. ماما يوشا از همه ميترسيد و ميترسيد كه اين سالن و يوشا را از او بگيرند از اشياء گرانقيمتي كه داشتند فقط صندوق چوبي بزرگ را آورد كه جهازش بود. يوشا دلش ميخواست پيانو را هم بياورند اما ماما يوشا با چشمهاي نمناك نگاهش كرده بود و گفته بود نه. اتاق آپارات تبديل شد به انباري؛ تمام تجهيزات نمايش را جمع كردند و در كارتنها چيدند و زير بقية خرت و پرتها پنهان كردند. بالاخره نوبت به تابلوي سينما- تأتر يوركاچوك رسيد. يوشا ميگفت بشكنند و بسوزانندش اما مامايوشا دلش نميآمد. خودش چهارتا پاية چوبي زير آن سوار كرد و به جاي ميز غذاخوري، با اين چهار صندلي وسط سالن قرارش داد. بعد مأمورها آمدند. ساختمان مصادره شد اما سالن را به مامايوشا و پسرش اجاره دادند. ورقه آوردند و مامايوشا زير ورقه با خط قشنگ و به زبان روسي اسمش را امضاء كرد: «آناستازيا رومانوف يوركاچوك» كه قبول نكردند و گفتند انگشت بزند. «ماما امشب اصلاً سرحال نيستي. ميخواي بريم تو كوچه؟ حالا شبه ديروقته و هيچكس تو كوچه نيس...» جنگ شد. تا آن وقت ذخيرة پولشان تمام شده بود و يوشا مجبور شد سرِكار برود. تا وقتي جنگ بود جرأت نكردند آپارات را كار بياندازند. مامايوشا از همه ميترسيد. از همسايهها، از رفتگر محل، از بقال سركوچه و از صاحبان جديد ساختمانشان كه لباسهاي شخصي ميپوشيدند اما اسلحه داشتند و دائم صداي پوتينهايشان در راهپله ميپيچيد و از بلندگوهايشان اخبار جنگ يا سرودهاي رزمي شب و روز پخش ميشد. ماما يوشا خوب ميدانست كه جنگ يعني چه. خاطرات كودكياش از زمان جنگ آن چنان روشن بود كه هرلحظه مثل فيلم بر پردة ذهنش نمايش پيدا ميكرد. وقتي شهر بمباران ميشد او ميدانست كه باروت و آتش ذره ذره شهر را ويران خواهد كرد و مردم از درون كشته خواهند شد و زندهها و بچههايي كه هنوز زاده نشدهاند تا چندين نسل مصيبت جنگ را در خونشان حمل خواهند كرد. عذابي پايان ناپذير كه مثل خوره روح را ميخورد و به نابودي ميكشد. در تنهايي سالن تاريك به لرزههاي شهر در زير فشار جنگ گوش ميسپرد و به ياد خاطرات گذشته اشك ميريخت. يوشا به زحمت توانست در تأتر شهر كاري پيدا كند. مسئولين جديد پدرش را نميشناختند. تنها كسي كه پارتياش شد و كمكش كرد تا اين كار را بدست بياورد پيرمرد سرايدار و نگهبان شبانة تأتر بود كه اسم سينما تأتر برايش تداعي كنند خاطرات شاد و غمناك گذشته بود. يوشا آنجا همه كار ميكرد. جارو ميكشيد، بليط ميفروخت، در روزهاي نمايش پردهداري ميكرد يا ساعتها پشت صحنه از طنابي آويزان ميماند كه سرديگرش دكوري را در صحنه نگه داشته بود. درآمدش براي زندگي سادهشان كافي بود. ماما يوشا از خانه بيرون نميآمد از مردمي كه با نگاههاي پرشك و نفرت ازكنار هم ميگذشتند ميترسيد. در همان سالن تاريك و نمور ميماند و ساعتهاي تنهايياش را ميبافت. گوشة صحنه زير نور زرد يكي از پروژكتورها مينشست. در كنارش اجاق خوراكپزي غذاي شب يوشا را ميپخت و او ساعتها قلاب ميزد و برتورهايي كه بافته ميشد به ياد شوهرش اشك ميريخت. «ماماي خوشگلم پس آخه چكار كنيم كه تو ديگه گريه نكني؟» جنگ كه تمام شد مامايوشا هنوز چشم به راه بود كه دوستان قديمي، مشتريهاي پروپا قرص سينما- تأتر، كارگردانها و هنرپيشهها به سراغشان بيايند و كمك كنند تا سينما- تأتر يوركاچوك دوباره راه بيفتد. اما هيچ خبري نميشد. صاحبان پوتينپوش رفتند و يك شركت دولتي در طبقات ساختمان مستقر شد. حالا در مقابل خانه يك نگهبان ميايستاد كه لباس فرم سرمهاي به تن داشت. ماما نميخواست يوشا ديگر از در اصلي ساختمان رفت و آمد كند. صبح و شب در كشويي رو به كوچه باز و بسته ميشد و صداي غژة فلز در ميان ديوارهاي بلند و خالي سالن طنين ميانداخت. بالاخره يك روز با اصرار يوشا سينماي خانگياشان را راهانداختند. آپارات قديمي روي پردهاي كه حالا زرد شده بود، نور ميپاشيد و سايه قابلمهها و كمد، گوشة فيلم را خط ميانداخت. ماما يوشا آن روز گريه كرده بود. بخاطر شوهرش و بخاطر سينما- تأتر يوركاچوك و خنديده بود براي چارلي كه فيلمش پخش ميشد. «اصلاً ميخواي خودم برات نمايش بدم....» وقتي همة فيلمهاي قديمي را بارها و بارها ديدند يوشا به ماما اصرار كرد تا از خانه بيرون بيايد. گفت برايش بليط افتخاري ميگيرد و اورا به تأتر ميبرد. ماما يوشا راضي نميشد. چسبيده بود به خاطراتش از روزهايي ميگفت كه در اين سالن نمايشهاي مهمي روي صحنه رفته بود. از كارگردانهاي خوبي كه با كمك شوهرش توانسته بودند دستكم يك شب تأترشان را در اين سالن نمايش بدهند. از دوندگيهاي شوهرش تا ساواك در سالن را نبندد. و آخر سرهم ياد پرويز فنيزاده ميافتاد و گريه ميكرد. اما يوشا ميدانست كه مادرش ميترسد، از همسايهها، از رفتگر محل، از بقال سركوچه ، از مردمي كه با شك و كينه به هم نگاه ميكردند. براي همين شبهايي كه زودتر به خانه ميرسيد خودش روي صحنه ميرفت و درگوشهاي كه آشپزخانه نبود به جاي تمام هنرپيشهها بازي ميكرد. تأترهايي را بازي ميكرد كه روي صحنة تأتر شهر نمايش داده ميشدند. تمام گفتگوها را خودش به روسي ترجمه ميكرد و بعضي جاها از بداههسازيهايي كه لبخند برلب مامايوشا مينشاند دريغ نميكرد. مامايوشا باور نميكرد كه اينطور نمايشها آزاد شده باشد. باور نميكرد كه درنمايشها موسيقي هم مينوازند. يوشا راديوي قديميشان را روشن ميكرد و صداي موسيقي در سالن ميپيچيد اما مامايوشا ميترسيد و فكر ميكرد كانالهاي بيگانه است و به يوشا ميگفت كه صدايش را كم كند. ميگفت اگر اين موسيقيها آزاد بود پس بايد در سالن سينما- تأتر يوركاچوك هم باز ميشد. يوشا مجلههايي را كه تازه چاپ شده بودند و تماشاچيان در سالن تأتر جا ميگذاشتند با خودش به خانه ميآورد و عكس زنهاي هنرپيشه را باروسريهاي رنگياشان و موهايي كه از زير روسريها با حالت نمكيني بيرون زده بود به مادرش نشان ميداد و ميگفت كه اوضاع تغيير كرده است. مردم آزادتر شدهاند و بعضي وقتها مهربان ميشوند. اما مامايوشا ميگفت مردم وقتي مهربان ميشوند كه وضع مالياشان خوب باشد. حقيقت هم اين بود كه اوضاع مالي روز به روز خرابتر ميشد. گراني بيداد ميكرد و دستمزد اندك يوشا كفاف هزينههايشان را نميداد. وقتي شركت دولتي طبقات بالا را خالي كرد ماما يوشا باز هم اميدوار شد كه ساختمان را به آنها پس بدهند و ديگر مجبور نباشند اجاره بپردازند، اما اين بار سر و كلة گروه جديدي پيدا شد كه ادعا ميكردند زمين اين ساختمان وقفي بوده است و صاحب اصلي آن را وقف امور خيريه و مسجد محل كرده است و اينكه كسي اجازة خريد و فروش ساختمان را نداشته است. آنها آمدند و رفتند وچندين برگة ديگر آوردند تا مامايوشا پاي آنها انگشت بزند و سرآخر اجازه دادند كه همچنان مستأجر ساختمان بمانند. بقية طبقات در اختيار دفتر اوقاف قرار گرفت و صرف امور خيره شد. «ميخواي برات اپرا بخونم؟ يواش ميخونم كه صدام بيرون نره؟ همون آوازي رو ميخونم كه خودت يادم دادي.» ماما يوشا تمام روز در اين سالن ميماند و به در و ديوار نگاه ميكرد. روي ديوارها ساية خاطراتي را ميديد كه ديگر اميدي به بازگشتشان نداشت. به سكوت وحشتزدة اين سالن عادت كرده بود سكوتي طولاني كه انگار قرنها ادامه داشته و قرار است براي هميشه باقي بماند. روي صندلي راحتياش مينشست و صداي نازك يوشا را ميشنيد كه انگار از لابلاي تمام خاطرات مدفون شده بيرون ميزد و فضاي سالن را پر ميكرد. آواز غمگيني كه از هجرت پرندهها ميگفت و از اميدشان به پايان فصل سرد. در چشمهاي كمنورش تصوير روزهاي گذشته سايه انداخته بود. يوشا ميخواند و ميخواند و او آرام آرام از طناب خاطرات بالا ميرفت تا به شوهرش بپيوندد. تنها نگرانياش يوشا بود بازماندة بدون هويت و بدون آيندهاي روشن؛ معلق در جغرافيايي كه مرزهايش در گذشته و تكرار حوادث گم شده بود. روي صندلي راحتياش نشسته بود و قبل از آنكه چشمهايش را ببندد فقط گفت: «يوشا.»
|
|